https://ift.tt/2QOYakc

تصمیم کبریٰ
.
من میلیون‌ها سال پیش در کاری گند زدم که خیلی ازش می‌ترسیدم. ولی وقتی گند زدم، دیدم که حالا انقدر هم ترسناک نبود که فکر می‌کردم. ماجرای اون رو یک جایی لابه‌لای همین وبلاگ احتمالاً نوشته باشم.
در واقع می‌دونید چیه؟ من ریسک نمی‌کردم که مبادا به گا برم. و معمولاً هم در طولانی‌مدت بالاخره اتفاقی می‌افتاد که به گا برم.
فقط نکته‌اش این بود که اگر ریسک می‌کردم، یک درصد احتمال موفقیت بزرگ داشتم، ولی با ریسک نکردن و منتظر بگایی نشستن، صد درصد به گا می‌رفتم.
شاید فکر کنید همان میلیون‌ها سال پیش من رویه‌ام را عوض کردم. خیر. من استاد کسب تجربه‌ها و ایجاد نظریه‌ها و به کار نابستن آن‌ها در زندگی عملی هستم.
×××
من بعد از یک سال کارمندی برای اون پفیوزخونه، می‌خوام ریسک ۹۵ درصدی از دست دادن کار رو بکنم.
ارزش کار من تو اون پفیوزخونه درک نمی‌شه… [جان؟ خیلی دلیل کلیشه‌ایه؟] آهان. خب راستش رو بخواید در اون پفیوزخونه به من پول کم می‌دن. ارزش کار و این‌ها کسشرهاییه که مردم می‌سازن تا از ننگ پول‌دوستی مبرا بشن.
این‌که خوکی ماشین نزدیک یک‌میلیاردی سوار بشه و چس‌مثقال حقوق من رو نده، باعث ناراحتیم هست. البته درست که فکر می‌کنم اگه خوک ماشین نزدیک یک‌میلیاردی هم سوار نمی‌شد و چس‌مثقال پول مرا نمی‌داد، باز هم ناراحت می‌شدم (چرا مسئله رو این‌قدر کمونیستی می‌کنم؟).
خلاصه که قصد دارم به خوک بگم از کار استعفاء می‌دم؛ مگر این‌که شرایط به دلخواه من بشه (نمی‌شه، همون استعفا بده).
با توجه به این‌که در آینده‌ی تاریک نیمه‌بلندمدتم من به پول این کار نیاز دارم و احتمال این‌که در این شرایط بگایی کشور نمی‌تونم شغل دیگری پیدا کنم، این یکی از همون ریسک‌هاست که من میلیون‌ها سال پیش به این نتیجه رسیده بودم که باید در آغوش بکشمش.
خب این دفعه به آغوش می‌کشمش و می‌رم سراغ پروژه‌های شخصی خودم.
یا می‌افتم ته دره‌ی بگایی یا …
Automatically sent from Cepstral

لیلا

شبی در چهارم خرداد دهه‌ی هفتاد قرن ۱۴ هجری خورشیدی در بیمارستان شهر دورافتاده‌ای در کشور ایران -اگر در زمان خواننده چنین کشوری وجود ندارد، منظور منطقه‌ی با ساعت جی‌ام‌تی +۳:۳۰ است- دختری به نام لیلا به دنیا آمد. البته اسمش را مطمئن نیستم لیلا باشد، ولی نمی‌دانم چرا در ذهن من سال‌هاست که اسمش لیلاست.
لیلا از آن دخترهایی بود که به امید پسر بودن به دنیا آمده بود. در خانواده‌ای پر از دختر که فایده‌ی اقتصادی برای خانواده‌شان ندارد. پدر لیلا آن شب به شوخی به خانواده‌ای که دلشان دختر می‌خواست، ولی پسر زاییده بودند، گفت که بیایند پسرشان را با لیلا عوض کنند. اصلا لازم نیست عوض کنند، بیایند همین‌جوری لیلا را بگیرند و ببرند.
سال‌ها گذشت. وقتی لیلا پانزده-شانزده سالش بود، برادرش و مادرش سر مال و اموال پدرش را کشتند. جسدش را بردند جایی دور و بین مدفوع خشک‌شده‌ی گاو و گوسفند آتش زدند.
راستش الان نمی‌دانم چه بر سر لیلا آمده. شاید اتفاقی افتاده و خوشبخت است؛ جهان پر از این اتفاق‌هاست. اما احتمالا شما هم مثل من طبق نُرم‌های جامعه فکر می‌کنید و عاقبت خوشی برای لیلا در تصور ندارید.
نُرم‌های جامعه‌ای که طبق آن‌ها خود آدم تعیین نمی‌کند که چگونه زندگی کند. نُرم‌های جامعه‌‌ای که جوری تعیین شده‌اند که اگر پرستارها لیلا را با بچه‌ی آن خانواده‌ی دختردوست عوض می‌کردند، لیلا طبق آن نُرم‌ها خوشبخت‌تر بود. نُرم‌های جامعه‌ای که احتمالا لیلا را دوست نداشتند.
نُرم‌هایی که احتمالا هیچ کسی را دوست نداشتند؛ از جمله من را که در همان بیمارستان، چند دقیقه بعد از لیلا به دنیا آمدم.

محقر

من امشب جایی تحقیر شدم. البته این بار دیگر به تخمم هم نبود. حتی نیامدم در توییتر در موردش چس‌ناله کنم.
زمان دبیرستان ناظمی داشتیم که می‌گفت تو آدم انعطاف‌پذیری نیستی. نمی‌خواهی به شرایط بد عادت کنی و این شرایطت را بدتر خواهد کرد. با این انعطاف‌ناپذیری طبق قوانین فیزیک یک بار می‌شکنی.
من امشب تحقیر شدم. مثل تحقیرهایی که مثلا آخرین بارش را همین جمعه شدم. ولی جمعه مثل آن چیزی که ناظم‌مان گفته بود انعطاف‌پذیر نبودم. قبلش هم تقریبا هیچ‌گاه نبودم.
اما امشب تحقیر شدم و منعطف بودم. کش آمدم. احتمالاً طبق روال قبل باز هم تحقیر خواهم شد و باز هم تصمیم دارم کش بیایم. آن‌قدر کش بیایم که طبق قوانین فیزیک یک بار ول شوم و بزنم دیوارها را خراب کنم؛ خانه‌ها را خراب کنم؛ درخت‌ها را خراب کنم، همه چیز را ویران کنم و بروم بالا. بالا و بالا تا جایی که یک دفعه هوا نباشد. یک دفعه هوا تاریک شود.

Automatically sent from Cepstral

نامه به کسی که هیچ‌گاه آن را نخواهد خواند

.
امروز رفتم آن‌جا در آن پارک. روی آن نیمکت دو تا پیرمرد نشسته بودند، لذا نشد که بروم روی آن بنشینم و بیش‌تر به گا بروم.
×××
تابه‌حال موقع گذشتن از خیابان به این فکر کرده‌ای که چقدر خوب می‌شود اگر خودم را جلوی این ماشین می‌انداختم؟ من امروز فکر کردم. اما نینداختم. می‌دانی چرا؟ چون می‌خواستم به آن‌جا در آن پارک بروم.
می‌گویند قاتل به صحنه‌ی جنایت برمی‌گردد؛ اما این بار مقتول برگشت. برگشت و روح تکه‌پاره‌شده‌اش را از صحنه‌ی جنایت برداشت. می‌خواست کمی روی آن نیمکت بنشیند، اما دو پیرمرد آن‌جا نشسته بودند. رفت روی نیمکت دیگری نشست و فکر کرد که روزی که پیرمرد شد، باید چه‌کار کند؟
×××
تابه‌حال موقع گذشتن از خیابان به این فکر کرده‌ای که می‌توانی تا زمان پیری صبر نکنی؟ من امروز فکر کردم. اما صبر کردم. می‌دانی چرا؟ چون در آن‌جا در آن پارک به این فکر کردم که باید روزی پیرمرد شوم. باید روزی پیرمرد شوم و نگذارم طوری شود که یکی موقع گذشتن از خیابان به این فکر کند که چقدر خوب می‌شد اگر خود را جلوی آن ماشین می‌انداخت.
باید روزی پیرمرد شوم و نگذارم که آدم‌ها همدیگر را دوست نداشته باشند.
باید روزی پیرمرد شوم و نگذارم که کسی نامه‌ای بنویسد و کسی دیگر هیچ‌گاه آن را نخواند.

Automatically sent from Cepstral

سیگار

.
اولین سیگاری که کشیدم، برای امتحان بود و از دوستم گرفتم. از شما چه پنهان دومی هم برای امتحان بود و از دوستم گرفتم. سومی هم همین‌طور. اما چهارمی…
فکر نکنم حوصله‌تان بکشد که خیلی توضیح بدهم ولی چهارمی را وقتی کشیدم که شکستم. از این «در خود شکستن»هاست، چی هست شما می‌گویید.
یک شب زمستانی از سر کار داشتم برمی‌گشتم. به خودم گفتم کاش می‌شد یک جوری بمیرم و راحت شوم. به گزینه‌ی خودکشی فکر کردم. آدمش نبودم. نه که جان‌دوست باشم، اطرافیان‌دوست بودم. دلم نمی‌خواست اطرافیانم به خاطر شوک این کار من آسیب ببینند.
گزینه‌ی دیگر این بود که تصادف کنم و به طبیعی‌ترین شکل مرگ مصنوعی رها شوم. که خب تف و لعنت به آن الدنگی که این شهر تخمی تهران را پایه گذاشت و بزرگ کرد و به این‌جا رساند؛ با این ترافیکی که یک مورچه را هم نمی‌تواند بکشد.
اوه. سرطان! چرا زودتر به فکرم نرسیده بود؟ عامل اصلی سرطان چیست؟ آفرین سیگار.
به دکه‌ای گفتم: آقا یه وینستون بده.
– وینستون چی؟
+ وینستون چرچیل. وینستون گه. هر چی داری بده دیگه، چه می‌دونم.
رفتم پارک. دو تا جوان روی نیمکت نشسته بودند و سیگار می‌کشیدند. همین‌که دیدند من سمت‌شان می‌روم، بدون صحبتی فندک درآوردند. کاش همه مثل این‌ها درد آدم را می‌فهمیدند.
×××
لباسم و دهانم بوی گه گرفته بود. از خوبی ‌های دوری از خانواده یکی همین که لازم نبود در موردش به کسی توضیح بدهم.
خوابیدم. صبح بلند شدم و دیدم که سرطان ندارم.
×××
تا به این‌جای عمرم چهار تا سیگار کشیده‌ام. نمی‌دانم که در آینده باز هم خواهم کشید یا نه؛ ولی خوب می‌دانم که باز هم خواهم شکست. از این «در خود شکستن»هاست، چی هست شما می‌گویید.

Automatically sent from Cepstral

آقای تورانی – شماره‌ی یک

.
آقای تورانی دقیقاً یک یکشنبه شبی بود که فهمید تنهاست. حالا شاید هم دوشنبه شب بود. شاید اصلا شب نبود و روز بود. این‌هایش مهم نیست؛ این‌ها را نویسنده‌ها می‌نویسند که توی داستان آب ببندند.
حتی این‌که در آن لحظه‌ای که آقای تورانی این نکته را فهمید، در پارتی در حال رقص بود؛ یا این‌که آقای تورانی آدم زن‌وبچه‌داری بود و همه‌ی فامیل به خانواده‌اش غبطه می‌خوردند؛ یا این‌که آقای تورانی آدم برون‌گرایی بود و دوستان بسیار داشت؛
تمام این‌ها هیچ تأثیری در قصه‌ی امشب ما ندارد. قصه‌ی امشب ما چیزیست که آقای تورانی در آن لحظه‌ی به خصوص، در بین آن افراد، در آن مکان و در آن شرایط فهمید: این‌که تنهاست.
×××
آقای تورانی سال‌ها بود که تنها بود. اما حتی پایش هم به وزارت تنهایی باز نشده بود. حتی اسمش هم در لیست تنهاها نبود.
شب موقع خواب به زنش گفت: «من فهمیده‌ام که تنها هستم. فردا باید بروم وزارت تنهایی و بگویم که اسمم را در لیست تنهاها وارد کنند».
زنش پوزخند چرت‌آلودی زد و گفت: «تنهاها؟ چه چیزها! بگیر بخواب بابا»
و پشتش را به آقای تورانی کرد: «قافیه‌دار شد. شاعر شدم».
×××
صبح آقای تورانی به وزارت تنهایی رفت. نوبت گرفت و نشست تا وقتش شود. بروشور اداره را از روی میز برداشت و خواند. نوشته بود دولت به تنهاها وام می‌دهد که بتوانند ازدواج کنند و تنها نباشند. این که به درد آقای تورانی نمی‌خورد. یک گزینه‌ی دیگر هم انجمن تنهاها بود که در آن تنهاها می‌توانستند دوست شوند و دیگر تنها نباشند. این هم به نظرش جالب نیامد ولی باز بهتر بود؛ این‌که با تنهاهای دیگر دوست شود.
نوبتش شد و پیش کارمند رفت.
– قربان من دیشب متوجه شدم که تنها هستم.
+ شماره‌ی ملی‌تان را می‌فرمایید؟
– بله. ۲۳۴…
+ خب شما که همسر دارید؟
– بله، ولی تنها هستم.
+ کلی هم که دوست و آشنا دارید. تازه قبل از ازدواج‌تان هم که دو تا دوست‌دختر داشته‌اید.
– ببخشید شما این‌ها را از کجا می‌دانید؟
+ این‌جا توی سیستم زده.
– ببخشید ولی من با تمام این‌ها تنها هستم.
+ ما مأموریم و معذور. این‌جا توی سیستم زده شما تنها نیستید. اگر شکایتی دارید از سیستم کنید.
بعد کمی سرش را به نزدیک گوش آقای تورانی آورد و آهسته گفت:
«هیچ آدم عاقلی هم که از سیستم شکایت نمی‌کند».
×××
×××
×××
آقای تورانی از خواب بیدار شد. باز هم احساس تنهایی می‌کرد ولی نمی‌دانست که باید برای ادامه‌ی ماجرا چه کار کند. چون راستش را بخواهید نویسنده‌ی داستان آقای تورانی، آن را ماه‌ها پیش تا همین بخش قبل در درفت وبلاگ نوشته بود و یک شب خوابش برد و یادش رفت که داستان را تکمیل کند. برای همین هم ایده‌ی داستان را از دست داد و آقای تورانی تا ابد تنها ماند.

Automatically sent from Cepstral

فکر تو

.
امروز سر کار به تو فکر می‌کردم. تمام وقتی که داشتم کارم را به رئیسم ارائه می‌دادم، به تو فکر می‌کردم. حتی یادم می‌آید ناخودآگاه به جای راه حل مسئله، راه رسیدن به تو را در ارائه‌ام گنجانده بودم. زمانی که چای می‌خوردم، به تو فکر می‌کردم؛ زمان ناهار، زمان استراحت، وقتی به تنم کش و قوسی می‌دادم که درد نکند، در همه و همه‌ی این حالت‌ها به تو فکر می‌کردم.
.
امروز اگر بخواهم زمان‌هایی را مشخص کنم که به تو فکر نمی‌کردم، فقط می‌توان به آن‌جاهایی اشاره کرد که داشتم فکر می‌کردم که چقدر زیاد دارم به تو فکر می‌کنم.
.
توی اتوبوس، بین آن فشار جمعیت، آن‌جایی که مردم هر کاری می‌کنند الّا فکر؛ حتی آن‌جا هم به تو فکر می‌کردم. آن زمانی که آن آقا داشت می‌گفت:
«قالی… [اِه]باف، قالیباف می‌خواست [اِه] تهران رو [اِه] مثل شهرای… هل نده دیگه آقا مگه نمی‌بینی جا نیست؟… [اِه] مثل شهرای اروپایی کنه [اِه]…»
دیگر طنز موقعیت جوری بود که نباید به چیز دیگری فکر می‌کردم؛ اما شاید باورت نشود، آن موقع هم داشتم به تو فکر می‌کردم.
.
موسیقی شاید به عنوان یکی از بهترین راه‌ها برای آزاد کردن فکر باشد. هندزفری به گوش گذاشتم. شجریان چهچهه زد؛ باز داشتم به تو فکر می‌کردم. می‌خواند: «مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم که فلان و بیسار و بهمان»، باز هم به تو فکر می‌کردم. موسیقی را عوض کردم. پینک‌فلوید خواند؛ شهرام شب‌پره آمد؛ سمفونی شونصدم بتهوون اجرا شد؛ عربی شد؛ ترکی شد؛ به هر سبکی و رنگی و زبانی که سرودند و خواندند و نواختند، باز تنها یک چیز بود:‌ من داشتم به تو فکر می‌کردم.
.
شب به خانه رسیدم. دیگر زیادی داشتم به تو فکر می‌کردم. سرم را از پنجره بیرون آوردم که نامت را، فکرت و تو را فریاد بزنم. فریاد بزنم تا دیگر به تو فکر نکنم. دهانم را باز کردم. با تمام توانم هوای سینه‌ام را هل دادم تا تارهای صوتی را به ارتعاش درآورد. نشد.
.
تمام آن مدتی که داشتم کار می‌کردم؛ تمام آن وقت ارائه‌ی کار به رئیسم؛ تمام آن وقت‌های چای و ناهار و استراحت و کش و قوس؛ بین تمام آن فشارهای اتوبوس؛ در حین تمام واژگان خنده‌دار آن مردک؛ در امتداد تک‌تک نت‌های آن موسیقی‌ها و حرف به حرف شعرهای آن آوازها؛ در تمام آن مدتی که داشتم به تو فکر می‌کردم، در یک‌یک لحظه‌هایش بغضی داشت توی گلویم جمع می‌شد که نگذاشت فریاد بزنم.
.
حالا دیگر دارم به این بغضی فکر می‌کنم که ذره ذره در حال قورت دادنش هستم.

Automatically sent from Cepstral

از اوّل هر صبح حوصله‌مون سر رفت

.
راستش رو بخواهید من فکر می‌کنم که خودکشی کرده. شواهد می‌گن که خودکشی نبوده و سهوا از پشت‌بوم افتاده. حتی گفتنِ این و وانمود کردنش هم به خاطر تسلای خانواده‌اش بیش‌تر از نظریه‌ی خودکشی به صلاحه.
اما خب راستش من ته دلم فکر می‌کنم که خودکشی کرده (از اون فکرهایی که منطقی نیستن ولی ناگزیری). من فکر می‌کنم که یه آدمی از این وضع جونش به لبش رسیده بود.
وضعی که به در می‌رسی و بسته می‌شه؛ کلید می‌اندازی و گیر می‌کنه؛ قدم می‌ذاری و فرو می‌ریزه؛ نگاه می‌کنی و تاریک می‌شه؛ دوست می‌داری و می‌ره؛ می‌خوابی و دیو میاد؛ عادت می‌کنی و بدتر می‌شه؛
از خواب پا می‌شی و حوصله‌ات سر می‌ره.

Automatically sent from Cepstral

من ساس‌ها را دوست ندارم

.
یکی از عجیب‌ترین هدیه‌های دانشگاه به من، موجود عجیبی به نام ساس بود. آخرین خوابگاهی که در دانشگاه گذراندم، ساس داشت. اولش فکر نمی‌کردم آن‌قدر مهم باشند. هر از گاهی که می‌دیدمشان، با دستمال کاغذی می‌گرفتم و پق…
کم‌کم دیدم که اوضاع وخیم شد. با اسپری سوسک‌کش افتادم به جانشان. تأثیر بیش‌تری داشت ولی تمام نمی‌شدند. روز به روز تخم می‌گذاشتند و بیش‌تر می‌شدند. بدتر از خودِ وجودشان، ترس وجودشان بود. سریع‌تر وسایلم را جمع کردم که بروم به خانه‌ای که اجاره کرده بودیم. چیزهایی را که شک می‌کردم ساس دارد، انداختم رفت یا ریختم در آب داغ ماشین لباسشویی.
وسایل را به خانه بردم، خوشحال بودم که تمام شد. نصف شب روی چمدان چراغ انداختم. لعنتی… آشغال… کثافت… این‌جا هم دست از سرم برنداشته بود. دو بسته اسپری سوسک‌کش را روی وسایلم خالی کردم. تمام لباس‌هایم را شستم.
ولی با تمام این‌ها باز هر از گاهی، در لحظه‌هایی وحشتناک و منحوس، می‌دیدم که روی بالشم ساسی کریه نشسته و به من لبخند می‌زند.
×××
یک چیزهایی شبیه ساس هم توی مغزم وجود دارد. با درد و رنج می‌کشمشان. همه چیز مغزم را جمع می‌کنم و می‌شویم. جای فکرهایم را عوض می‌کنم. آسوده که می‌نشینم و با خود می‌گویم که تمام شد، می‌بینم که روی یک تکه کاغذ، روی یک پیام تلگرام، روی یک پیاده‌رو، روی یک لیوان چای، روی یک عکس، ساسی کریه نشسته و به من لبخند می‌زند.
×××
سرم را از روی این نوشته برمی‌دارم. بچه‌ساسی از روی بالش می‌رود. با اسپری می‌کشمش. می‌آیم که نوشته را ادامه دهم؛ خدای من… لشکری از ساس‌ها روی همین نوشته…

Automatically sent from Cepstral

معاشقه‌های اکبر آقا و نقدی بر نقد جامعه‌ی مدنی

.
اکبر آقا یک بار به خانمش می‌گوید: «خانم موقع معاشقه حرف‌های ناجور بزن؛ فحش بده؛ این‌جوری کیفش بیش‌تر است». یک بار که اکبر و خانم بسم‌الله می‌گویند، خانم درمی‌آید که: «اکبر من ریدم رو کله‌ی کچل بابای پفیوز هیچی‌ندارت».
×××
صحبت زن اکبر آقا شده صحبت بعضی از این فعالین عزیز مدنی، از جمله آقای نادر فتوره‌چی و اعوان و انصاره. این‌ها یک چیزهایی شنیده‌اند که خوب است جامعه را نقد کنیم، می‌آیند تبر را می‌زنند به باقی‌مانده‌ی تنه‌ی نحیف سایر فعالین مدنی. تبر را به جای ریشه‌های هرز قدرت، می‌زنند به تنه‌ی نحیف مردمی که شیره‌ی جانشان را همان ریشه‌های هرز کشیده‌اند. بزرگواران عین زن اکبر آقا کاری می‌کنند که نیمچه رضایت باقی هم بسوزد برود هوا.

Automatically sent from Cepstral